پارسه
عشق می تواند در وجود هر کسی رخنه کند
رنگین کمان چرا به صورت «کمان» دیده می شود ؟
جملاتی از گابریل گارسیا مارک
انتخاب درست زنی
شعر
شعر
لاوین رضایی
لاوین رضایی
مجید مجیدی
مهندس مجیدی فسیلی گران قیمت و کم یاب باز مانده از نسل دایناسورهای وحشی احمق خر بز نفهم..... بوده که در اثر تغییرات زیست محیطی به موجودی زشت شبیه انسان ها تبدیل شده اما بدون موی سر و مغز داخل جمجمه اش. این حیوان نجیب بسیار کم یاب و نا شناخته می باشد خوراک اصلی این حیوان نان خوشک و پوست هندوانه است و از ادرار خود به عنوان اب استفاده می کند شک نکنید خوک نیست خود مجید مجیدی است در صورت مشاهده فقط فرار کنید چون درنده است.
http://up.iranblog.com/Files/bb75eee7e2f4425d8c83.pdf
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود. از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم. در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند: اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد. او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟ ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم
کتابهای پارسه کارشناسی ارشد عمران
شعر
(شادمهر دادگر )
شعر
دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته رو اسب سفید
میومد از کوه وکمر
می رفت و آتیش به دلم می زد نگاهش
می رفت وآتیش به دلم می زد نگاهش
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه
این دو چشم پر آبم
روزی که بختم وا بشه پیدا بشه
اونکه امد تو خوابم
شهزاده رویای من شاید تویی
اون کس که شب در خواب من آید تویی...
از خواب شیرین ناگه پریدم
اوراندیدم دیگر کنارم بخدا
جانم رسیده از غصه بر لب
هر روز هر شب در انتطارم بخدا